کودک زمزمه کرد:خدایا بامن حرف بزن.ویک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.کودک نشنید.او فریاد کشید:خدایا با من حرف بزن.صدا آسمان غرومبه آمد.اما کودک گوش نکرد.او به دور وبرش نگاه کرد وگفت:خدایا بگذار تو را ببینم.ستاره ای درخشید.اما کودک ندید.او فریاد کشید:خدایا معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود.اما کودک نفهمید.او از سر نا امیدی گریه سر داد:خدایا به من دست بزن.بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کود دستی کشید.اما کودک دنبال یک پروانه کرد او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
دو شنبه 17 تير 1392| |
|
20:3 |pooya